دست شکسته حیرت
تا خنجر خمیده، بر پشت کوهسار، نشیند.
تا تشنه تفتیده ، خواب جلیل آب، ببیند.
تا خسته میوه ی کالی ، از باغ خواب، بچیند.
از پافتاده، تا جا، بر خنگ راهوار، گزیند.
دست شکسته حیرت، برگردنم گرانبار: این تشنه به چشمه رسیده، از چیست آب نمینوشد؟!
این خسته فتاده به منزل ، با خواب خوب، نمی جوشد؟!
این رهرو پیاده ، کفش از خیال ، نمی پوشد؟!
مرتضی فرهادی، خمین، 1349.